یادداشتهای یک شب طوفانی زمستانی
نيلاب سلام نيلاب سلام

 

 

ـ1ـ

 

کتابها در میان قفسه منظم چیده شده، دفترچه ها و کاغذ پاره ها به روی میز کارم درهم و برهم انبار اند. شمعدانیها، شمعهای افروخته را تنگ در آغوش دارند. به خاک گلدانی که یک شاخه آرشیدیی عطر پراگنی دارد، دست میبرم تا بدانم به آب ضرورت دارد یا نه؟

خاک نمناک از دست میزدایم و پرده های ارغوانی و ماشی به یکسو زده، از پنجره به بیرون نگاهی میاندازم. آسمان خالی از ماه و ستاره گان است. باد میوزد و بیرحمانه آخرین برگهای بینوا را از شاخه های درختان جدا ساخته، با شدت به این سو و آن سو میپراگند. پنجرۀ نیمه باز را میبندم. نگاه کردن به سوی درخت کشیده و بلند مقابل پنجرۀ اتاق کارم دیگر لطفی ندارد که شب است، باران است، طوفان است، « زمستان است » و « سرما سخت سوزان است». به سوی میز کار بر میگردم. چشمانم را میبندم و  به تکرار باد و باران گوش فرا میدهم. اینبار نه در دل که بلندتر با خود « زمستان »  مهدی اخوان ثالث را زمزمه میکنم. تقریبا از یادش برده بودم. دوست گران سنگی

پارچه یی از آن را در مهر نامه اش  نبشت و هوایش زنده ساخت:

 

« سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
 
به اکراه آورد دست از بغل بیرون

 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
 
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟ 

...»

 

بی گمان که چنین است. سردی سوزنده و وحشت افزا قندیلهای الماسی دو رویی را در دلها آویخته و پاغنده های برفی ناهمزبانی بر زبانها نشسته.

افسرده گی است و دل یکی برای وطن تنگ. وطن زخمی است و بیمار و  مهماندار غمها و غصه ها.

پریشان گیسوی مادر وطن، همچون برف گشته است. او گیسوان سپید را زیر چادر سیاهی پوشانده. چادر سیاهی از برای ماتمداری.

راستی آیا مادر وطن چادر دیگری هم دارد که بر سر بکشد؟

رنگ جامۀ او سرخ است. سرخ چونان خون فرزندانش، سرخ چونان قلب یاقوت نشانش.

آیا او جامۀ دیگری هم دارد که بر تن کند؟

ای مادر پاکدامن وطن،

چه روزها و شبها که در غمت نشانده؛ خنجر بر تنت رانده؛ به آتش گلوله ات بسته و با تازیانه ات نواخته اند  و دیگر چیها که نکرده اند. بار بار فرزندان دلبندت را از آغوشت جدا و  فرزندان برومند دیگرت را زیر پیکر خونینت جا کرده اند و تو بیصدا گریسته و با خود گفته ای « عجب صبری خدا دارد»!

هیچ همسایه به کمکت نشتافته و دستی نوازشی بر سر و مویت نکشیده.

 آه من چه میگویم؟ همسایه ات؟ همسایه گانت؟ هم سلیقه گانت؟ همروزگارانت؟ هممذهبانت؟

آنها بر ماتمت خندیده و شادمانه جام سر کشیده اند. یکی  دست بر دعا برده و در آرزوی سوختن کابلت نشسته بود. در آرزوی به خاک و خون کشیدن کابل عروس شهر هایت نخوابیده بود.

دیگری تا توانست  فرزندانت را « حقیر » ساخت و « سرا پا تقصیر ». آن بیچاره گانت را زد و بست و شکست و هنوز چنان میکند. 

 

ـ2ـ

 

افغانستان « قلب آسیا» یعنی تسلیم ناشدنی؛ یعنی آزادی؛ یعنی شاعری؛ یعنی وارسته گی؛ یعنی زیبایی؛ یعنی

فارسی دری؛ یعنی پشتو؛ یعنی ازبکی؛ یعنی هزاره گی؛ یعنی بلوچی، یعنی ترکمنی؛... یعنی موزایی.

 ای در آغوشت ماتم!

 ای سراپایت در خون! 

ای دو چشمانت در اشک!

« دست عنایتی » به سویت رها شود و برهاندت از هر چه ماتم بر روان نشسته داری و هر چه زخم بر جان!

 

ـ3ـ

 

زمستان در تو با سردیش بیداد میکند. کودکانت کوچک، برهنه و گرسنه میمیرند و اجساد مظلوم و بیگناه شان را برف کفنی میگردد پاک و سپید. من، در نظر خویش گنهکارم. تنم را جامۀ گرمی پوشیده. گرسنه نیستم و سقفی بر سر دارم.

من، چه گناهکارم در برابر تو ای خواهر ماهپارۀ من، ای برادرک کوچک بیچارۀ من!

کمک ناچیز من و هموطنانم چونان قطره یی در دل ریگزار تشنه فرو میرود و نمیتواند، تشنه گی را فرو نشاند.

من، چه سوگمندانه و بیهوده اشک میریزم. اشکی که به درد هیچ کس نمیخورد. به درد هیچ کس.

ای اشک!

بیافرین جویبار باریکی را. من راه را گشوده ام. خس و خاشاک را از فرا راه برداشته ام.

فارغم ساز « از همه چیز»!

 

ـ4ـ

 

به پیالۀ چایی که تا نیمه پر و چند برگ سبز در آن غوطه ور است، نگاهی انداخته، پی میبرم که سرد شده است. آن را سر جایش قرار میدهم و  به چپ میبینم، چشمم به  تابلوی  سالنگ پیچ در پیچ میافتد.

به آن ژرف مینگرم، ژرفتر و ژرفتر. هرگز تا کنون چنینش ندیده بودم.

آبی آسمان بر کوههای بلند موج میزند و جادۀ مار پیچان در آغوش کوههای پر غرور افتاده اند.

هوای شنیدن آهنگ با کورس ـ  شعر « آتش » از حامد نوید ـ چهار هنرمند خوش صدا به سرم میزند. کلبۀ زمستان زده ام به شور و نوای غمینی می آید:

 

آتش از سوز دلم در سوختن آید هنوز

از مزار سینه ام بوی وطن آید هنوز

سینۀ میهنپرستان مظهر عشق خداست

نالۀ توحید زین نای کهن آید هنوز...

 

 

  جنوری 2008

 

 


February 24th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان